پسر جوانی به پدرش گفت: "بابا ما چرا مثل عمو ثروتمند نیستیم؟"
پدر لبخندی زد و گفت: "همیشه یادت باشه تا وقتیکه سالمی بزرگترین ثروت رو داری. بقیه چیزها رو میشه بدست آورد."
پسرک گفت: "من میخوام سوار بنز بشم. الان چطوری میتونم بنز رو بدست بیارم؟"
پدر گفت: "اول از خدا به خاطر سلامتی که بهت داده تشکر میکنی و بعد آرزوهات رو با خودش در میون میذاری. بعدش هم به طور منظم تلاش میکنی تا به آرزوهات برسی..."
پسر زیر لب غر زد و گفت: "تا اون موقع پیر میشم. من همین الان میخوام سوار بنز بشم. حتی خود خدا هم نمیتونه به این سرعت آرزومو برآورده کنه!"
تلفن زنگ خورد و پسر به قدم زدن و بازی با بقیه دوستانش دعوت شد. پسر جوان یک تاکسی اینترنتی گرفت تا به دوستانش ملحق شود. تاکسی اینترنتی رسید و پسر از خانه خارج شد. کمی به اطراف نگاه کرد تا ماشین را پیدا کند. ولی ماشین های پارک شده در کوچه هیچکدام راننده نداشتند! ناگهان صدای بوق ماشینی را از پشت سرش شنید که به او علامت میدهد. وقتی پسر برگشت آنچه را میدید باورش نمیشد؛ یک بنز مدل بالا آمده بود!
پسرک با ناباوری به سمت بنز رفت و با تعجب پرسید: "شما راننده تاکسی هستید؟!"
راننده گفت: "بله. لطفا سوار شوید. تو راه توضیح میدم."
پسر هنگام سوار شدن با خودش گفت: "خدایا دمت گرم! ای کاش به جای آرزوی سواری بنز، خود بنز رو از تو میخواستم."
راننده حرکت کرد و برای پسر توضیح داد که او راننده رئیس یک شرکت است و بعد از رساندن رئیس به عنوان تاکسی اینترنتی میکند.
راننده گفت: "رئیس شرکت آدم بسیار منظمی هست و همیشه سر وقت باید سر کارش باشه. خیلی هم خوش قلب و خیر رسونه. امروز ماشینم خراب شده بود. وقتی بهش اطلاع دادم گفت سریع خودت رو برسون با ماشین من بریم. بعدش هم اجازه داد با ماشین به عنوان تاکسی اینترنتی کار کنم تا درآمد امروزم قطع نشه."
پسرک به راننده گفت: "خب میتونست امروز خودش بیاد. مگه رانندگی بلد نیست؟ یا مثل بقیه تاکسی اینترنتی میگرفت. اینا که رئیس میشن دیگه دست به چیزی نمیزنند!"
راننده گفت: "اینطوری نیست که میگی. او نابینا هست! وگرنه خیلی هم زبر و زرنگه. اون با کار و تلاش خودش به اینجا رسیده."
پسر از حرفش خجالت کشید و با خودش گفت: "چه فایده داره ثروتمند باشی و نتونی دوستانت رو ببینی و با اونها بازی کنی؟ ماشین بنز داشته باشی و ندونی چه شکلیه؟"
یاد حرف پدرش افتاد که گفته بود سلامتی بزرگترین ثروت هست و خدا رو بخاطر سلامتی شکر کرد.
پسر گفت: "لطفا من رو پیش رئیست ببر. عموی من چشم پزشک بسیار ماهری هست و با پیوند تونسته بینایی رو به چند نفر برگردونه. مطمئنم اون هم از خدا خواسته تا بیناییش رو به دست بیاره..."
راننده گفت: "رئیس امروز به من گفت که حاضره این ماشین رو بده ولی بتونه بیناییش رو بدست بیاره."
چشمان پسر جوان برقی زد و گفت: "فقط خدا میتونه به این سرعت آرزوها رو برآورده کنه..."
نویسنده: "محسن ولی زاده"