این حرف برای من بسیار غیر قابل قبوله! البته بحث عادتی که اعتیاد میاره فرق می کنه. من خودم تو بچگی به بازی های ویدیویی معتاد شده بودم. طوری که اگر یک روز بازی نمیکردم، اعصابم بهم میریخت و گاهی سر درد میگرفتم! هرچند خیلی از بزرگترها بهم تذکر میدادن، به حرفهاشون گوش نمیکردم، چون اونها هیچوقت همبازیم نبودند تا بفهمن چه کیفی داره!
یادمه اونجایی که میرفتم برای بازی، بعضی ها تو بازی خاصی تبحر داشتند و اسمشون با بازی یکی شده بود. مثل حسن سونیک و ممد کُمبَت! اونوقت من شده بودم رقیب سر سخته اینا و ازشون بهتر بازی میکردم!
یادم نمیاد چطور شد که تصمیم گرفتم بازی رو ترک کنم. به هر حال اولین کارم قطع رابطه با اون مغازه و دوستانم بود. ولی چون نمیتونستم با اعتیادم کنار بیام، رفتم یکجای جدید و اونجا به طور محدود بازی میکردم. درست اون موقعی که صاحب مغازه اسمم رو نپرسیده بلد بود، دیگه اونجا نرفتم و بازی رو ترک کردم...
ولی ظاهرا به جای بازی به فیلم و موسیقی معتاد شده بودم! ولی این یکی با اعتراض کسی همراه نمیشد و خیلی خاموش درگیرش بودم. تا اینکه یک روز به خودم گفتم چرا انقدر وقت کم میارم؟ بررسی های درونیم یک جواب روشن داشت، فیلم و موسیقی ساعاتی از روزم رو اشغال کرده بود. اولش سعی کردم خودم رو محدود کنم، ولی نتونستم! یکروز خیلی مصمم نشستم پای کامپیوتر و تمام فیلم ها و موسیقی ها رو با دستانی لرزان پاک کردم. اوایلش خیلی سخت بود ولی بعد از مدتی نتیجه عجیبی گرفتم؛ خلق و خو و شخصیتم کاملا متاثر از فیلم ها شده بود!
از اون موقع فهمیدم که نیازهای جسم و روح من وابستگی زیادی به عادت های من داره. شاید ماه رمضون بهترین زمان برای دریافت این نکته باشه که بدن من نیاز به خوردن و آشامیدن این همه مواد غذایی نداره! هرچند ترک این عادت تو ماه رمضون کمی سخته! البته چون برای خداست، تحملش کمی راحت میشه ولی چون یک دستوره و نباید اون رو شکست، تحملش رو کمی سخت میکنه...
چیزی که الان به ذهنم میرسه اینه که چقدر از نیازهای بدنم مربوط به عادت هست؟ مثل نیاز به خواب که الان عادت کردم تا این موقع شب بیدار باشم و از طرفی سحرخیزی رو از دست بدم؛ چونکه اون موقع بدنم واقعا به خواب نیاز داره!
عادت کردن به زندگی چطور؟ یادمه جایی از استاد قمشه ای میخوندم که منظور از فشار قبر، عادت روح به جسمه و بعد از مرگ تلاش میکنه به بدن برگرده، ولی چون نمیتونه فشار زیادی رو برای جدایی تحمل میکنه!
حالا دیگه تعجب نمیکنم از داستان کسانیکه برای وصال دوست معتکف میشدند و بدنشون به جز چند لقمه نان و چند جرعه آب در هر روز، نیاز دیگه ای نداشت. اونها افسار نفس رو اینطور به دست گرفته بودند، در حالیکه نفس من افسارم رو با نیازهای متعددی که طلب میکنه در دست گرفته!
آیا باز هم باید تعجب کرد از کسانیکه نفسشون نیاز به قدرت طلبی و جنگ افروزی و آدم کشی داره!؟
اصلا من به بقیه چه کار دارم!؟ بدن من به خیلی کارهای دیگه عادت کرده که باید از حالت نیاز درش بیارم...